در زمانهای قدیم پسرو دختری عاشق و معشوق بودن روزها گذشت تا اینکه مراسم خواستگاری و روز عقد تعیین شد دو روز مانده به روز موعود دختر دچار ابله می شود و طوری که زیباییش کامل از دست میرود همان روز پسر هم بر اثر بیماری ناگهانی نابینا می شود و با عصای سفید به عیادت عشقش میرود و ازاو خواهش میکند که باهاش ازدواج کند و جای چشمهای بی سویش برایش باشد دختر با خود می اندیشد نابیناییش باعث شد که دیگه هرگز متوجه نشود این دیگه اون دختر زیبای سابق نیست و ابله صورتش را زشت کرده پس به عقدش درامده و بعد سالها دختر فوت میکند در همان روز پسر هم عینک و عصایش را دور می اندازد و همگان از او از این حکایت میپرسند، پسر میگوید سالها پیش بخاطر عشقم خودم را به نابینایی زدم تا او با خیال راحت باهام ازدواج کند .