نام : رضا
نام خانوادگی :
یوسفی
موقعیت : یوسفی
مهارت های تخصصی : تسلط به زبان انگليسي در سطح advance تسلط بر انواع نرم افزار هاي catia solid work auto cad cadkey sketch up ... avesim arena ofice exel power spss ... سرودن شعر نو و كلاسيك رتبه دوم مسابقات علمي دانشجويي كشور و... هميشه هوشيارترين انسانها فكر مي كنند: درك بالايشان از واقعيت هاي زندگي و تسلط بر زندگي حاصل تفكر خلاق انهاست. دريغ از اين اصل كه سرنوشت امروز و فرداي ما اسير حقيقتي است كه وجدان ما در گرو گفتار و كردار و پندار گذشته ما برايمان ساخته است.!!!!!!! پس بهتر است هرگز از وجدان خود غافل نشويم !
دعوت به دوستی
شماره تماس : **** *** ****
ایمیل : ***********@*****.***
تاآخرعمر درگیرمن خواهی بود!! وتظاهرمیكنی كه اینطور نیست... مقایسه توراازپا درخواهد آورد... "من" میدانم به كجای قلبت شلیك كرده ام! "تو" دیگر خوب نخواهی شد
تاآخرعمر درگیرمن خواهی بود!! وتظاهرمیكنی كه اینطور نیست... مقایسه توراازپا درخواهد آورد... "من" میدانم به كجای قلبت شلیك كرده ام! "تو" دیگر خوب نخواهی شد نظرات شما **خيلي دلم برات تنگ شده
خيلي دلم برات تنگ شده نظرات شما **درد ها دارد دلم از درد بي درمان عشق سوزها دارد غمم از راه بي سامان عشق عشق را در پاكي دوران حجران يافتم عشق را از غفلتش در يك نگاهش بافتم اي نديده هرگزت راهي به سويش را مجو جز حلاكت نيست پاسخ ليلي و مجنون بجو قرن ها گر گذرد زخم دلت مرحم نيست عمر ها گر برود جز دل او همدم نيست سوختم از بي كسي ها فاش گويم عاشقم عاشق عشقي نهانم مونسي گم كرده ام ...
درد ها دارد دلم از درد بي درمان عشق سوزها دارد غمم از راه بي سامان عشق عشق را در پاكي دوران حجران يافتم عشق را از غفلتش در يك نگاهش بافتم اي نديده هرگزت راهي به سويش را مجو جز حلاكت نيست پاسخ نظرات شما **درد ها دارد دلم از درد بي درمان عشق سوزها دارد غمم از راه بي سامان عشق عشق را در پاكي دوران حجران يافتم عشق را از غفلتش در يك نگاهش بافتم اي نديده هرگزت راهي به سويش را مجو جز حلاكت نيست پاسخ ليلي و مجنون بجو قرن ها گر گذرد زخم دلت مرحم نيست عمر ها گر برود جز دل او همدم نيست سوختم از بي كسي ها فاش گويم عاشقم عاشق عشقي نهانم مونسي گم كرده ام ...
روز و روزگار من زندگی را دوست دارم/ ولی از زندگی دوباره می ترسم!/ دین را دوست دارم/ ولی از كشیش ها می ترسم!/ قانون را دوست دارم/ ولی از پاسبان ها می ترسم!/ عشق را دوست دارم/ ولی از زن ها می ترسم!/ كودكان را دوست دارم/ ولی از آینه می ترسم!/ سلام را دوست دارم/ ولی از زبانم می ترسم!/ من می ترسم ، پس هستم/ این چنین می گذرد روز و روزگار من/ من روز را دوست دارم/ ولی از روزگار می ترسم خوشبختی درختان می گویند بهار/ پرندگان می گویند ، لانه/ سنگ ها می گویند صبر/ و خاک ها می گویند مصاحب و انسان ها می گویند «خوشبختی»/ امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم/ در طلب نور !/ ما نه درختیم و نه خاک/ پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص/ باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... در انتهای هر سفر در آیینه/ دار و ندار خویش را مرور می کنم/ این خاک تیره این زمین/ پاپوش پای خسته ام/ این سقف کوتاه آسمان/ سرپوش چشم بسته ام/ اما خدای دل/ در آخرین سفر/ در آیینه به جز دو بیکرانه کران/ به جز زمین و آسمان/ چیزی نمانده است/ گم گشته ام ‚ کجا/ ندیده ای مرا ؟
روز و روزگار من زندگی را دوست دارم/ ولی از زندگی دوباره می ترسم!/ دین را دوست دارم/ ولی از كشیش ها می ترسم!/ قانون را دوست دارم/ ولی از پاسبان ها می ترسم!/ عشق را دوست دارم/ ولی از زن ها می ترسم!/ كو نظرات شما **روز و روزگار من زندگی را دوست دارم/ ولی از زندگی دوباره می ترسم!/ دین را دوست دارم/ ولی از كشیش ها می ترسم!/ قانون را دوست دارم/ ولی از پاسبان ها می ترسم!/ عشق را دوست دارم/ ولی از زن ها می ترسم!/ كودكان را دوست دارم/ ولی از آینه می ترسم!/ سلام را دوست دارم/ ولی از زبانم می ترسم!/ من می ترسم ، پس هستم/ این چنین می گذرد روز و روزگار من/ من روز را دوست دارم/ ولی از روزگار می ترسم خوشبختی درختان می گویند بهار/ پرندگان می گویند ، لانه/ سنگ ها می گویند صبر/ و خاک ها می گویند مصاحب و انسان ها می گویند «خوشبختی»/ امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم/ در طلب نور !/ ما نه درختیم و نه خاک/ پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص/ باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... در انتهای هر سفر در آیینه/ دار و ندار خویش را مرور می کنم/ این خاک تیره این زمین/ پاپوش پای خسته ام/ این سقف کوتاه آسمان/ سرپوش چشم بسته ام/ اما خدای دل/ در آخرین سفر/ در آیینه به جز دو بیکرانه کران/ به جز زمین و آسمان/ چیزی نمانده است/ گم گشته ام ‚ کجا/ ندیده ای مرا ؟
عمر رفت و لحظه اخر رسيده حسرت روياي او پايان رسيده درد دارد اين دلم اما دوايش دست او بود مهلتم پايان رسيده كاش مي شد لحظه اي ديگر بمانم كاش مي شد لحظه را با او بمانم كاش مي شد باز عمري زنده گردم كاش مي شد عمر خود با او بمانم كاش مي شد ياد او نابود گردد كاش مي شد حسرتش اينجا نباشد كاش مي شد زندگي جور دگر بود كاش مي شد عشق را پستو نهان بود كاش مي شد عشق آخر را عيان كرد كاش مي شد عشق اول را نهان كرد كاش يكدم با تو بودن را ببينم كاش دردم را دمي با تو بگويم كاش مي شد قصه ها را در قفس كرد كاش هستي راه ديگر با نفس كرد كاش عشق اولم هرگز نبودي كاش هرگز رهرو راهت نبودي كاش گوشم بي صدايت آشنا بود كاش چشمم بي نگاهت در قفا بود كاش قلبم از وجودت بي خبر بود كاش يكدم مي شدم پروانه گردم كاش مي شد لحظه اي هر روز يكبار با تو باشم شايدم راحت بميرم
عمر رفت و لحظه اخر رسيده حسرت روياي او پايان رسيده درد دارد اين دلم اما دوايش دست او بود مهلتم پايان رسيده كاش مي شد لحظه اي ديگر بمانم كاش مي شد لحظه را با او بمانم كاش مي شد باز عمري زند نظرات شما **عمر رفت و لحظه اخر رسيده حسرت روياي او پايان رسيده درد دارد اين دلم اما دوايش دست او بود مهلتم پايان رسيده كاش مي شد لحظه اي ديگر بمانم كاش مي شد لحظه را با او بمانم كاش مي شد باز عمري زنده گردم كاش مي شد عمر خود با او بمانم كاش مي شد ياد او نابود گردد كاش مي شد حسرتش اينجا نباشد كاش مي شد زندگي جور دگر بود كاش مي شد عشق را پستو نهان بود كاش مي شد عشق آخر را عيان كرد كاش مي شد عشق اول را نهان كرد كاش يكدم با تو بودن را ببينم كاش دردم را دمي با تو بگويم كاش مي شد قصه ها را در قفس كرد كاش هستي راه ديگر با نفس كرد كاش عشق اولم هرگز نبودي كاش هرگز رهرو راهت نبودي كاش گوشم بي صدايت آشنا بود كاش چشمم بي نگاهت در قفا بود كاش قلبم از وجودت بي خبر بود كاش يكدم مي شدم پروانه گردم كاش مي شد لحظه اي هر روز يكبار با تو باشم شايدم راحت بميرم
اي عمر بيا رفته كجا مي تازي رازيست نهان از چه چنان مي نازي من در ره خود مانده اميدي دارم بايد بروم دوش تو را مي يابم جان و دل من مانده در آن ويراني طاقتي نيست مگر رفته دلم بردارم اين چنين خرده مگير از سخن شيدايم راز دارد سخنم تا شنود دلدارم سالها درد دلي در دل من مي تازد عمر رفت و غم او بر دل من مي بارد اي دريغا كه دمي عمر سرايد ليكن بغض قلبم نشود باز وچنان مي ماند
اي عمر بيا رفته كجا مي تازي رازيست نهان از چه چنان مي نازي من در ره خود مانده اميدي دارم بايد بروم دوش تو را مي يابم جان و دل من مانده در آن ويراني طاقتي نيست مگر رفته دلم بردارم اين چني نظرات شما **اي عمر بيا رفته كجا مي تازي رازيست نهان از چه چنان مي نازي من در ره خود مانده اميدي دارم بايد بروم دوش تو را مي يابم جان و دل من مانده در آن ويراني طاقتي نيست مگر رفته دلم بردارم اين چنين خرده مگير از سخن شيدايم راز دارد سخنم تا شنود دلدارم سالها درد دلي در دل من مي تازد عمر رفت و غم او بر دل من مي بارد اي دريغا كه دمي عمر سرايد ليكن بغض قلبم نشود باز وچنان مي ماند
باز هر دم غم تو با دل من تنهاست هنوز هم نمي دانم معناي آن نگاه آخر را هنوز هم نمي دانم حقيقت كدام است؟ نمي دانم چرا اينچنين تقدير بود؟ هنوز هم نمي دانم بايد حق به جانب باشم يا اسير عذاب وجدان هنوز هم نمي دانم تو راست مي گويي يا من هنوز هم تا هميشه تاريخ به انتظار خواهم نشست تا حقيقت را دريابم آيا هنوز هم يادت هست؟ آري با تو ام يادت هست آنچه را كه در خاطر من است؟ شايد يادت باشد ولي به رنگي ديگر شايد يادت نباشد چون برايت رنگي نبود رنگ ان روز ها برايت ياد آور چيست؟ دلدادگي هجران غم جدايي و يا بي كلامي ها در زمان گفتن؟! آه كه چه سخت است حتي يادآوري آن روزها! وكلام آخرت را يادت هست؟ گفته بودي كه من هم به اندازه ديگران برايت هستم و نه بيشتر!!! گفته بودند كه مفتخري به دوستانت و جايي براي من نيست و من تنهاي تنها شدم حتي تنها تر از اكنون سالها گذشت و هنوز در انتظار حقيقتم مي خواهم بدانم مقصر كه بود؟ من؟ تو؟ ديگران؟؟ زمانه؟؟ و ... سالهاست از تو احساسي برايم باقي نمانده و به داشته هايم دلخوشم ولي زخم آن روز ها از قلبم زدودني نيست نمي دانم سهم من از خاطراتت بايد عذاب وجدان باشد يا دلخوري و نفرت؟؟؟ كاش تا زنده ام روزي بتوانم بين اين دو حس به حقيقت برسم اي كاش مي شنيدي! و اي كاش بودي! مهم نيست كه نيستي مهم اين است كه خدا نگهدارت باشد و از زندگي لذت ببري و غمي نداشته باشي ...
باز هر دم غم تو با دل من تنهاست هنوز هم نمي دانم معناي آن نگاه آخر را هنوز هم نمي دانم حقيقت كدام است؟ نمي دانم چرا اينچنين تقدير بود؟ هنوز هم نمي دانم بايد حق به جانب باشم يا اسير عذاب وجدان هنو نظرات شما **باز هر دم غم تو با دل من تنهاست هنوز هم نمي دانم معناي آن نگاه آخر را هنوز هم نمي دانم حقيقت كدام است؟ نمي دانم چرا اينچنين تقدير بود؟ هنوز هم نمي دانم بايد حق به جانب باشم يا اسير عذاب وجدان هنوز هم نمي دانم تو راست مي گويي يا من هنوز هم تا هميشه تاريخ به انتظار خواهم نشست تا حقيقت را دريابم آيا هنوز هم يادت هست؟ آري با تو ام يادت هست آنچه را كه در خاطر من است؟ شايد يادت باشد ولي به رنگي ديگر شايد يادت نباشد چون برايت رنگي نبود رنگ ان روز ها برايت ياد آور چيست؟ دلدادگي هجران غم جدايي و يا بي كلامي ها در زمان گفتن؟! آه كه چه سخت است حتي يادآوري آن روزها! وكلام آخرت را يادت هست؟ گفته بودي كه من هم به اندازه ديگران برايت هستم و نه بيشتر!!! گفته بودند كه مفتخري به دوستانت و جايي براي من نيست و من تنهاي تنها شدم حتي تنها تر از اكنون سالها گذشت و هنوز در انتظار حقيقتم مي خواهم بدانم مقصر كه بود؟ من؟ تو؟ ديگران؟؟ زمانه؟؟ و ... سالهاست از تو احساسي برايم باقي نمانده و به داشته هايم دلخوشم ولي زخم آن روز ها از قلبم زدودني نيست نمي دانم سهم من از خاطراتت بايد عذاب وجدان باشد يا دلخوري و نفرت؟؟؟ كاش تا زنده ام روزي بتوانم بين اين دو حس به حقيقت برسم اي كاش مي شنيدي! و اي كاش بودي! مهم نيست كه نيستي مهم اين است كه خدا نگهدارت باشد و از زندگي لذت ببري و غمي نداشته باشي ...
چه زيبا گفت آن شاعر مگر دانسته بود كه خواهد رفت و تنها از او همين سروده هاي زيبا باقي خواهد بود كه گفت "زندگي صحنه ي يكتاي هنر مندي ماست!!! هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود!!!! صحنه پيوسته به جاست!!! خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد!!!!!!" به راستي خرم آن نغمست كه مردم بسپارند به ياد آري زندگي همين اسسسسسسسسسسسسست من و تو هم روزي خواهيم رفت و صحنه را به به ديگران واگذار خواهيم كرد پس تو هم بنواز سرود عشق را كه گفت آن نغمه سراي هميشه باقي: "از نواي سخن عششششق نديدم خوشتر"
چه زيبا گفت آن شاعر مگر دانسته بود كه خواهد رفت و تنها از او همين سروده هاي زيبا باقي خواهد بود كه گفت "زندگي صحنه ي يكتاي هنر مندي ماست!!! هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود!!!! صحنه پيوسته به نظرات شما **چه زيبا گفت آن شاعر مگر دانسته بود كه خواهد رفت و تنها از او همين سروده هاي زيبا باقي خواهد بود كه گفت "زندگي صحنه ي يكتاي هنر مندي ماست!!! هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود!!!! صحنه پيوسته به جاست!!! خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد!!!!!!" به راستي خرم آن نغمست كه مردم بسپارند به ياد آري زندگي همين اسسسسسسسسسسسسست من و تو هم روزي خواهيم رفت و صحنه را به به ديگران واگذار خواهيم كرد پس تو هم بنواز سرود عشق را كه گفت آن نغمه سراي هميشه باقي: "از نواي سخن عششششق نديدم خوشتر"
حافظ: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد حافظ بنگر وفای یاران که رها کنند یاری چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد وبریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آنکه ماهی به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟ که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی بگذار تا بمیرد به بر تو زنده وای نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها بنگر وفای یاران که رها کنند یاری هوشنگ ابتهاج نکند باز دلی با دگران دارد یار؟! باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار؟! خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی گوش با بلبل خواننده گران دارد یار آن وفایی که ز من دیده اگر هم برود چشم دل در عقبِ سر نگران دارد یار لاله رو هست ولی داغ غمش نیست به دل کی سر پرسش خونین جگران دارد یار؟ گو دلی باشدش آن یار و نباشد با ما اینش آسان بود ای دل، اگر آن دارد یار می رود خوانده و ناخوانده به هر جا که رسید تا مرا در به در و دل نگران دارد یار داور دادگری هم به عوض دارم من گر همه شیوه ی بیدادگران دارد یار خواجه شاهد نپسندد مگر آتش باشد «شهریارا» ره دل زد مگر آن دارد یار مرحوم شهریار خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت از فکر اينکه قد نکشيدم دلم گرفت از فکر اينکه بال و پري داشتم ولي بالاتر از خودم نپريدم دلم گرفت از اينکه با تمام پس انداز عمر خود حتي ستاره اي نخريدم دلم گرفت کم کم به سطح آينه ام برف مي نشست دستي بر آن سپيد کشيدم دلم گرفت دنبال کودکي که در آن سوي برف بود رفتم ولي به او نرسيدم دلم گرفت نقاشي ام تمام شد و زنگ خانه خورد من هيچ خانه اي نکشيدم دلم گرفت شاعر کنار جو گذر عمر ديد و من خود را شبي در آينه ديدم دلم گرفت " سيد مهدي نقبايي " با من بی کس تنها شده یارا تو بمان با من بی کس تنها شده یارا تو بمان همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیام تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان زین بیابان گذری نیست سواران را لیک دل ما خوش بفریبی است، غبارا تو بمان هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان "سایه در پای تو چون موج دمی زارگریست" که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان آقای هوشنگ ابتهاج پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟ من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه تیرم به خطا میرود اما به هدر نه! دلخون شدهی وصلم و لبهای تو سرخ است سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نه با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! بدخلقم و بدعهد و زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ یک بار به من قرعهی عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه! آقای فاضل نظري در عکس های سینه من دکتر، تصویر رد پای تو را دیده در عکس های سینه من دکتر، تصویر رد پای تو را دیده حتی در آزمایش خونم نیز سلول آشنای تو را دیده هر بار روی کاغذ شطرنجی، موج نوار قلبی من له شد پشت تمام آن حرکات انگار , بازی دست های تو را دیده بد جور متهم شده ای ای عشق،حتی هوا که شاهد خاموشی ست در کوچه ی تنفس رویاها، هر شب برو بیای تو را دیده بگذار آسمان نگاهم نیز جای غروب مردمکم باشد چشم سپیده ام به تو روشن باد، حالا که چشم های تو را دیده تو در درون گمشده ام هستی، جراح های خبره نمی دانند راهی که می رسد به تو جایی نیست ،غیر از خدا که جای تو را دیده آقای سید مهدی نقبایی فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید سفر به خیر، تو را من دگر نخواهم دید دگر برای کسی درددل نخواهم کرد دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید به ریگ همسفر رودخانه می گفتم از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید آقای فاضل نظري شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت بگریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت شبی بعمر، گرم خوش گذشت آنشب بود که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت گشوده بس گره آنشب ز کار بسته ی ما صبا چواز بر آن زلف مشکسود گذشت غمین مباش و میندیش از این سفر که ترا اگرکه بر دل نازک غمی فزود،گذشت آقای ایرج دهقان
حافظ: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر ح نظرات شما **حافظ: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد حافظ بنگر وفای یاران که رها کنند یاری چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد وبریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آنکه ماهی به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟ که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی بگذار تا بمیرد به بر تو زنده وای نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها بنگر وفای یاران که رها کنند یاری هوشنگ ابتهاج نکند باز دلی با دگران دارد یار؟! باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار؟! خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی گوش با بلبل خواننده گران دارد یار آن وفایی که ز من دیده اگر هم برود چشم دل در عقبِ سر نگران دارد یار لاله رو هست ولی داغ غمش نیست به دل کی سر پرسش خونین جگران دارد یار؟ گو دلی باشدش آن یار و نباشد با ما اینش آسان بود ای دل، اگر آن دارد یار می رود خوانده و ناخوانده به هر جا که رسید تا مرا در به در و دل نگران دارد یار داور دادگری هم به عوض دارم من گر همه شیوه ی بیدادگران دارد یار خواجه شاهد نپسندد مگر آتش باشد «شهریارا» ره دل زد مگر آن دارد یار مرحوم شهریار خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت از فکر اينکه قد نکشيدم دلم گرفت از فکر اينکه بال و پري داشتم ولي بالاتر از خودم نپريدم دلم گرفت از اينکه با تمام پس انداز عمر خود حتي ستاره اي نخريدم دلم گرفت کم کم به سطح آينه ام برف مي نشست دستي بر آن سپيد کشيدم دلم گرفت دنبال کودکي که در آن سوي برف بود رفتم ولي به او نرسيدم دلم گرفت نقاشي ام تمام شد و زنگ خانه خورد من هيچ خانه اي نکشيدم دلم گرفت شاعر کنار جو گذر عمر ديد و من خود را شبي در آينه ديدم دلم گرفت " سيد مهدي نقبايي " با من بی کس تنها شده یارا تو بمان با من بی کس تنها شده یارا تو بمان همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیام تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان زین بیابان گذری نیست سواران را لیک دل ما خوش بفریبی است، غبارا تو بمان هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان "سایه در پای تو چون موج دمی زارگریست" که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان آقای هوشنگ ابتهاج پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟ من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه تیرم به خطا میرود اما به هدر نه! دلخون شدهی وصلم و لبهای تو سرخ است سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نه با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! بدخلقم و بدعهد و زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ یک بار به من قرعهی عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه! آقای فاضل نظري در عکس های سینه من دکتر، تصویر رد پای تو را دیده در عکس های سینه من دکتر، تصویر رد پای تو را دیده حتی در آزمایش خونم نیز سلول آشنای تو را دیده هر بار روی کاغذ شطرنجی، موج نوار قلبی من له شد پشت تمام آن حرکات انگار , بازی دست های تو را دیده بد جور متهم شده ای ای عشق،حتی هوا که شاهد خاموشی ست در کوچه ی تنفس رویاها، هر شب برو بیای تو را دیده بگذار آسمان نگاهم نیز جای غروب مردمکم باشد چشم سپیده ام به تو روشن باد، حالا که چشم های تو را دیده تو در درون گمشده ام هستی، جراح های خبره نمی دانند راهی که می رسد به تو جایی نیست ،غیر از خدا که جای تو را دیده آقای سید مهدی نقبایی فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید سفر به خیر، تو را من دگر نخواهم دید دگر برای کسی درددل نخواهم کرد دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید به ریگ همسفر رودخانه می گفتم از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید آقای فاضل نظري شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت شکست عهد من و گفت: هرچه بود گذشت بگریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت شبی بعمر، گرم خوش گذشت آنشب بود که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت گشوده بس گره آنشب ز کار بسته ی ما صبا چواز بر آن زلف مشکسود گذشت غمین مباش و میندیش از این سفر که ترا اگرکه بر دل نازک غمی فزود،گذشت آقای ایرج دهقان
تازگي ها عشق را من ديده ام لحظه هاي ناب را من چيده ام عشق يعني آنكه تو باور كني نيست ممكن زندگي بي همدمي عشق يعني با وجودش زنده اي گر نباشد مهر او تو مرده اي عشق آنست كه بي ديدن يار رقص رقصان دل به سويش در ديار عشق يعني نام يارت هرچه بود تو نداني با چه خواني در سرود عشق يعني اينكه دنيا در بهشت بي نياز از اخرت اندر بهشت عشق يعني هرچه را درمان كني بي وجودش زندگي نتوان كني عشق يعني درشبي پرعشق وحال عاقبت هر دو بميريد از جدال عشق يعني بوسه اي بر قلب يار عشق يعني انتظار و وصل يار عشق يعني آن نياز و آن شرار عشق يعني اين اميد و آن قرار عشق يعني اشتياقت در وصال عشق يعني نفرت از يك انفصال عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني گرمي آغوش يار عشق يعني تن به تن سوز و گداز عشق يعني بوسه اي بهر نياز عشق يعني لذت دل هرچه خواست عشق يعني كودكي كه مال ماست بعد سي سال از سرود عاشقم تازه مي گويم من كه حالا عاشقم
تازگي ها عشق را من ديده ام لحظه هاي ناب را من چيده ام عشق يعني آنكه تو باور كني نيست ممكن زندگي بي همدمي عشق يعني با وجودش زنده اي گر نباشد مهر او تو مرده اي عشق آنست كه بي ديدن يار رقص نظرات شما **تازگي ها عشق را من ديده ام لحظه هاي ناب را من چيده ام عشق يعني آنكه تو باور كني نيست ممكن زندگي بي همدمي عشق يعني با وجودش زنده اي گر نباشد مهر او تو مرده اي عشق آنست كه بي ديدن يار رقص رقصان دل به سويش در ديار عشق يعني نام يارت هرچه بود تو نداني با چه خواني در سرود عشق يعني اينكه دنيا در بهشت بي نياز از اخرت اندر بهشت عشق يعني هرچه را درمان كني بي وجودش زندگي نتوان كني عشق يعني درشبي پرعشق وحال عاقبت هر دو بميريد از جدال عشق يعني بوسه اي بر قلب يار عشق يعني انتظار و وصل يار عشق يعني آن نياز و آن شرار عشق يعني اين اميد و آن قرار عشق يعني اشتياقت در وصال عشق يعني نفرت از يك انفصال عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني گرمي آغوش يار عشق يعني تن به تن سوز و گداز عشق يعني بوسه اي بهر نياز عشق يعني لذت دل هرچه خواست عشق يعني كودكي كه مال ماست بعد سي سال از سرود عاشقم تازه مي گويم من كه حالا عاشقم
نميدانم چرا ديگر توان نيست؟ چرا شعرم روان از اين دهان نيست؟ چرا ديگر ندارم حرف گفتن؟ چرا ديگر هنر در اين زبان نيست؟ چو گويي هر چه بوده رخت بسته؟ همه جانم تهي, درجان دلي نيست! بگفتم با خودم دل كرده پرواز نگو كه جان و دل از هم جدا نيست! چنان تيري كه مرغان را رهاند پرستو چون برفته هستي ام نيست! بگفتم چون رود دلشاد گردم نگو كه شادي ام از دل جدا نيست! نمي دانم چه مي گويد زبانم؟ زبانم را بزرگي در نهان نيست! همه اهل وطن را كوچ كرده زبان بينوا را همدمي نيست؟ نگاه بي فروغم چون بمانده به جز رويش دگر جايي دوان نيست! خداوندا نمي دانم چه گويم! چه مي گويم؟ سرابي در رهم نيست؟
نميدانم چرا ديگر توان نيست؟ چرا شعرم روان از اين دهان نيست؟ چرا ديگر ندارم حرف گفتن؟ چرا ديگر هنر در اين زبان نيست؟ چو گويي هر چه بوده رخت بسته؟ همه جانم تهي, درجان دلي نيست! بگفتم با خودم نظرات شما **نميدانم چرا ديگر توان نيست؟ چرا شعرم روان از اين دهان نيست؟ چرا ديگر ندارم حرف گفتن؟ چرا ديگر هنر در اين زبان نيست؟ چو گويي هر چه بوده رخت بسته؟ همه جانم تهي, درجان دلي نيست! بگفتم با خودم دل كرده پرواز نگو كه جان و دل از هم جدا نيست! چنان تيري كه مرغان را رهاند پرستو چون برفته هستي ام نيست! بگفتم چون رود دلشاد گردم نگو كه شادي ام از دل جدا نيست! نمي دانم چه مي گويد زبانم؟ زبانم را بزرگي در نهان نيست! همه اهل وطن را كوچ كرده زبان بينوا را همدمي نيست؟ نگاه بي فروغم چون بمانده به جز رويش دگر جايي دوان نيست! خداوندا نمي دانم چه گويم! چه مي گويم؟ سرابي در رهم نيست؟
ياد دوراني كه ما هم ياز نازي داشتيم از فراق عشق او سوزو گدازي داشتيم روز و شب بي تاب و نالان در پي چرخ فلك حسرت يك لحظه بودن در كناري داشتيم سالها مي گذرد اما دلم بي تاب اوست فرصتي ديگر نمانده ديده اندر خواب اوست روزگاري عشق را بازيچه بود فكر بازي در سرم گنجانده بود چون بديدم روي او عاشق شدم از جدايي هاي دگر فارغ شدم خسته بودم من از حجران بي پايان او ناله ها كردم بسي از درد بي درمان او عقل آمد هستي ام ويران نمود تا نهايت حسرتم بنيان نمود اي وجودي كز وجودت من منم لطف بنما تا رهم از سر نهم گر دوباره قسمتي باشد كه بينم زندگي قدر عشقم را بدانم با وجود مردگي آزمودم دل خود را به هزاران معشوق هيچ مهري به جز از ياد تو خوشنود نكرد ...
ياد دوراني كه ما هم ياز نازي داشتيم از فراق عشق او سوزو گدازي داشتيم روز و شب بي تاب و نالان در پي چرخ فلك حسرت يك لحظه بودن در كناري داشتيم سالها مي گذرد اما دلم بي تاب اوست فرصتي ديگر نماند نظرات شما **ياد دوراني كه ما هم ياز نازي داشتيم از فراق عشق او سوزو گدازي داشتيم روز و شب بي تاب و نالان در پي چرخ فلك حسرت يك لحظه بودن در كناري داشتيم سالها مي گذرد اما دلم بي تاب اوست فرصتي ديگر نمانده ديده اندر خواب اوست روزگاري عشق را بازيچه بود فكر بازي در سرم گنجانده بود چون بديدم روي او عاشق شدم از جدايي هاي دگر فارغ شدم خسته بودم من از حجران بي پايان او ناله ها كردم بسي از درد بي درمان او عقل آمد هستي ام ويران نمود تا نهايت حسرتم بنيان نمود اي وجودي كز وجودت من منم لطف بنما تا رهم از سر نهم گر دوباره قسمتي باشد كه بينم زندگي قدر عشقم را بدانم با وجود مردگي آزمودم دل خود را به هزاران معشوق هيچ مهري به جز از ياد تو خوشنود نكرد ...
سالها دل ز غمت خانه خرابم مي كرد سخن مهر تو پابند و رهايم مي كرد روز ها در دل من بود جدايي مشكل درد دوري چه بگويم كه عذابم مي كرد گفته بودم زغمت هر دم از اين جان گذرم ياد رويت به خدا! قوت قلبم مي كرد بودي اول تو بهارم تو بودي روحم بعد ديدي؟ كه وفايت چه جفايم ميكرد؟ دست تقدير بديدي كه چها كرد به عشق ظالمانه زدلش باز جدايم مي كرد كاش يك دم دل من راحت جانان گيرد ورنه اين مرگ رهي سوي قرارم مي كرد آه از عشق و جدايي كه چها كرد رضا صاحب عشق خودش حال خدايم مي كرد
سالها دل ز غمت خانه خرابم مي كرد سخن مهر تو پابند و رهايم مي كرد روز ها در دل من بود جدايي مشكل درد دوري چه بگويم كه عذابم مي كرد گفته بودم زغمت هر دم از اين جان گذرم ياد رويت به خدا! قوت قلب نظرات شما **سالها دل ز غمت خانه خرابم مي كرد سخن مهر تو پابند و رهايم مي كرد روز ها در دل من بود جدايي مشكل درد دوري چه بگويم كه عذابم مي كرد گفته بودم زغمت هر دم از اين جان گذرم ياد رويت به خدا! قوت قلبم مي كرد بودي اول تو بهارم تو بودي روحم بعد ديدي؟ كه وفايت چه جفايم ميكرد؟ دست تقدير بديدي كه چها كرد به عشق ظالمانه زدلش باز جدايم مي كرد كاش يك دم دل من راحت جانان گيرد ورنه اين مرگ رهي سوي قرارم مي كرد آه از عشق و جدايي كه چها كرد رضا صاحب عشق خودش حال خدايم مي كرد
تا آن زمان كه نبوديد دنيا را نيافته بودم و از اين به بعد اشتياق جزيي از وجود من است اي تمام زندگي ام دوستتان دارم
تا آن زمان كه نبوديد دنيا را نيافته بودم و از اين به بعد اشتياق جزيي از وجود من است اي تمام زندگي ام دوستتان دارم نظرات شما **زندگي داستانيست پر هياهو كه در آن محبت مي سازد و عشق مي ارايد و حجران مي عطشاندو جدايي مي پژمراندو در اين ميان بي وفايي چون كابوسي است وحشتناك كه خواهد سوزاند روياي پر تلاطم دلدادگي را واي اگر سرنوشت يارمان نباشد....
زندگي داستانيست پر هياهو كه در آن محبت مي سازد و عشق مي ارايد و حجران مي عطشاندو جدايي مي پژمراندو در اين ميان بي وفايي چون كابوسي است وحشتناك كه خواهد سوزاند روياي پر تلاطم دلدادگي را واي اگر نظرات شما **يك روز به شيدايي در زلف تو آويزم با عشق در آميزم با يار دل آويزم آن لؤلؤ مرجان را تقديم و فنا سازم سرمنشع اين دل را لبريز وفا سازم يا رب دل بيگانه ويران كند اين خانه جانم به غريبانه در پاي دريدانه رازيست درون دل از وصل و فدايي ها از ياد جواني ها از سوز جدايي ها از هر دم آن دوران از قصه آن حجران از عشق چه نالم من با كيست چنان درمان آخر كه چرا بايد عشقش نرود يادم اي كاش شود راهي يادش برد يادم اي مرگ كجايي تو شايد تو شوي درمان اين درد جدايي را شايد تو شوي پايان اي واي خداي من راحت نشود جانم باز اين دل ويرانه گرديده بلا جانم يادش نرود يك دم از خاطر بيمارم اي كاش شود وصلش شايد برهد جانم اميد وصال او هر لحظه به جا مانده اي كاش دهي راهي بينم كه كجا مانده عشقست نهان دردم پايان ندهد سوزم تا عمر بقا باشد با ياد تو مي سوزم يك لحظه دلم رفت و يك عمر شدم شيدا يا رب من از اين قصه تا كي نشوم پيدا اي كاش شود سهمم روزانه نگاه تو يا گفتن اين دردم تنها به صداي تو
يك روز به شيدايي در زلف تو آويزم با عشق در آميزم با يار دل آويزم آن لؤلؤ مرجان را تقديم و فنا سازم سرمنشع اين دل را لبريز وفا سازم يا رب دل بيگانه ويران كند اين خانه جانم به غريبانه در پا نظرات شما **يك روز به شيدايي در زلف تو آويزم با عشق در آميزم با يار دل آويزم آن لؤلؤ مرجان را تقديم و فنا سازم سرمنشع اين دل را لبريز وفا سازم يا رب دل بيگانه ويران كند اين خانه جانم به غريبانه در پاي دريدانه رازيست درون دل از وصل و فدايي ها از ياد جواني ها از سوز جدايي ها از هر دم آن دوران از قصه آن حجران از عشق چه نالم من با كيست چنان درمان آخر كه چرا بايد عشقش نرود يادم اي كاش شود راهي يادش برد يادم اي مرگ كجايي تو شايد تو شوي درمان اين درد جدايي را شايد تو شوي پايان اي واي خداي من راحت نشود جانم باز اين دل ويرانه گرديده بلا جانم يادش نرود يك دم از خاطر بيمارم اي كاش شود وصلش شايد برهد جانم اميد وصال او هر لحظه به جا مانده اي كاش دهي راهي بينم كه كجا مانده عشقست نهان دردم پايان ندهد سوزم تا عمر بقا باشد با ياد تو مي سوزم يك لحظه دلم رفت و يك عمر شدم شيدا يا رب من از اين قصه تا كي نشوم پيدا اي كاش شود سهمم روزانه نگاه تو يا گفتن اين دردم تنها به صداي تو