نام : سمیه
نام خانوادگی :
زارع
موقعیت : زارع
مهارت های تخصصی : انجام پایان نامه های مربوط به تمام رشته های علوم انسانی// (تمام گرایشهای رشته علوم تربیتی و روانشناسی//علوم اجتماعی//..... مقاله// تحقیق/// spss
دعوت به دوستی
شماره تماس : **** *** ****
ایمیل : ***********@*****.***
من از عقرب نمی ترسم ، ولی از نیش می ترسم ! از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم ! از آن جشنی که اعضای تنم دارند ، خوشحالم ! ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم ! هراسم ، جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست ! من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم ! تنم آزاد ، اما اعتقادم سست بنیاد است ... من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم ! کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ... که هم از نیش و میش و ریش و هم از خویش میترسم... سیمین بهبهانی
من از عقرب نمی ترسم ، ولی از نیش می ترسم ! از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم ! از آن جشنی که اعضای تنم دارند ، خوشحالم ! ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم ! هراسم ، جنگ بین شعله و کبریت و نظرات شما **من از عقرب نمی ترسم ، ولی از نیش می ترسم ! از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم ! از آن جشنی که اعضای تنم دارند ، خوشحالم ! ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم ! هراسم ، جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست ! من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم ! تنم آزاد ، اما اعتقادم سست بنیاد است ... من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم ! کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ... که هم از نیش و میش و ریش و هم از خویش میترسم... سیمین بهبهانی
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . .
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . . نظرات شما **زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ زندگی تاس خوب آوردن نیست،تاس بد را خوب بازی کردن است.
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتما نظرات شما **زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ زندگی تاس خوب آوردن نیست،تاس بد را خوب بازی کردن است.
دل به هـــر کـــس مسپار !!! گــــرچه ، عاشــــق باشد حکم دلداری ، فقط عشق که نیست … او بجــــز عشــق باید لایق عمق نگاهت باشد و کمی هم بیــــــمار تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را … دل به هـــــر کــــس مســـــپار …!!!
دل به هـــر کـــس مسپار !!! گــــرچه ، عاشــــق باشد حکم دلداری ، فقط عشق که نیست … او بجــــز عشــق باید لایق عمق نگاهت باشد و کمی هم بیــــــمار تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را … دل به هـــــر ک نظرات شما **باز باران بي ترانه با تمام بي کسي هاي شبانه مي خورد بر مرد تنها مي چکد بر فرش خانه ز مي آيدم صداي چک چک غم باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده نمي دانم ......... نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست ؟ نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند که آن کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد کجاي ذلتش زيباست؟ نمي فهمم کجاي يک اشک بابا زيباست که به روي همسر وپروانه مرده اش آرم مي گريد کجايش بوي عشق و عاشقي دارد ؟ نمي دانم چرا مردم نمي دانند ؟ که باران ، عشق تنها نيست صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست کجاي مرگ ما زيباست نمي دانم ؟ بشنو ازمن کودک من پيش چشمم مرد فردا که باران هست زيبا براي مردم بالا دست و آن باران که عشق دارد فقط جاري است براي عاشقان مست و باران من و تو درد وغم است
باز باران بي ترانه با تمام بي کسي هاي شبانه مي خورد بر مرد تنها مي چکد بر فرش خانه ز مي آيدم صداي چک چک غم باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده نمي دانم ......... نمي فهمم کجا نظرات شما **باز باران بي ترانه با تمام بي کسي هاي شبانه مي خورد بر مرد تنها مي چکد بر فرش خانه ز مي آيدم صداي چک چک غم باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده نمي دانم ......... نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست ؟ نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند که آن کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد کجاي ذلتش زيباست؟ نمي فهمم کجاي يک اشک بابا زيباست که به روي همسر وپروانه مرده اش آرم مي گريد کجايش بوي عشق و عاشقي دارد ؟ نمي دانم چرا مردم نمي دانند ؟ که باران ، عشق تنها نيست صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست کجاي مرگ ما زيباست نمي دانم ؟ بشنو ازمن کودک من پيش چشمم مرد فردا که باران هست زيبا براي مردم بالا دست و آن باران که عشق دارد فقط جاري است براي عاشقان مست و باران من و تو درد وغم است
تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی... مسئولی در برابر اشکهایش، در برابر غمهایش، در برابر تنهاییش... اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد... گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندي رفتن را بلد بوده اي! گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند! و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد! آدمها همیشه نمی مانند یکجا در را باز میکنند و برای همیشه می روند... گاهی یک نفر با نفس هایش بانگاهش باکلامش با وجودش با بودنش.... بهشتی میسازد از این دنیا برایت که دیگر بدون او بهشت واقعی را هم نمیخواهی...
تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی... مسئولی در برابر اشکهایش، در برابر غمهایش، در برابر تنهاییش... اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد... گاهی باید نبخشید کسی را که نظرات شما **تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی... مسئولی در برابر اشکهایش، در برابر غمهایش، در برابر تنهاییش... اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد... گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندي رفتن را بلد بوده اي! گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند! و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد! آدمها همیشه نمی مانند یکجا در را باز میکنند و برای همیشه می روند... گاهی یک نفر با نفس هایش بانگاهش باکلامش با وجودش با بودنش.... بهشتی میسازد از این دنیا برایت که دیگر بدون او بهشت واقعی را هم نمیخواهی...
*دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...* *به یک احوالپرسی ساده...* *به یک دلداری کوتاه ...* *به یک "تکان سر"و يك فشار دست ...یعنی...تو را می فهمم...* *... به یک گوش دادن خالی ...بدون پيش داوری!* *به یک همراهی شدن کوچک *به یک پرسش :"روزگارت چگونه است؟" *... به یک وقت گذاشتن برای تو...* *به شنیدن یک نگران نباش ساده و يا "من کنارت هستم "...* *به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...* *به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...* *_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...* *به یک فهمیده شدن ...درست !* *به يك لبخند صميمي !* *با احترامي ساده به عقايد يكديگر* *به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!* *و ما چه بی جهت این همه دلخوشی های کوچک و ساده را از هم دریغ میکنیم !!!
*دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...* *به یک احوالپرسی ساده...* *به یک دلداری کوتاه ...* *به یک "تکان سر"و يك فشار دست ...یعنی...تو را می فهمم...* *... به یک گوش دادن خالی .. نظرات شما ***دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...* *به یک احوالپرسی ساده...* *به یک دلداری کوتاه ...* *به یک "تکان سر"و يك فشار دست ...یعنی...تو را می فهمم...* *... به یک گوش دادن خالی ...بدون پيش داوری!* *به یک همراهی شدن کوچک *به یک پرسش :"روزگارت چگونه است؟" *... به یک وقت گذاشتن برای تو...* *به شنیدن یک نگران نباش ساده و يا "من کنارت هستم "...* *به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...* *به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...* *_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...* *به یک فهمیده شدن ...درست !* *به يك لبخند صميمي !* *با احترامي ساده به عقايد يكديگر* *به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!* *و ما چه بی جهت این همه دلخوشی های کوچک و ساده را از هم دریغ میکنیم !!!
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین زمین و آسمان را واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه ی، صد دانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و ، دیوانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ، بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،! و گر نه من بجای او چو بودم ، یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! ا نظرات شما **عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین زمین و آسمان را واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه ی، صد دانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و ، دیوانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم. که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ، بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،! و گر نه من بجای او چو بودم ، یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
چند وقت است برایت مینویسم و تو میخوانی و گاهی تو مینویسی و من میخوانم . . . 'دوست مــــــــــجازی من . . . این روزها درد دلهایمان را به زبان نمی آوریم ، تایپ میکنیم ! ! ! مانده ام اگر این دنیای مجازی نبود ، روی دیوار احساس چه کسی مینوشتیم ؟ ! نامت زیباست اما افسوس مجازی هستی . . . پشت هر یک از این نوشته ها یک نفرنشسته است . . . میخواند ، فکر میکند ، گاهی هم گریه می کند ، یا می خندد . . . برای چند دقیقه هم کـ باشه از دنیای واقعی مرخصی میگیری و می شینی برای دل خودت... گاهی هم شب و روز میچرخی در این دنیای رمز دار ! ولی میدانم قدر تمام لبخندهایت تنها هستی ! *اگر همدمی بود که مجازی نمیشدی ! ! !* 'دوست مــــــــــجازی من . . . گاهی آنقدر بیخود میشویم بین یک دنیا دروغ و اعتقاد ،کـــ فراموش میکنیم خودمان را ! اما مــیخوام بدونـی کـ "تو" فرامــوش شدنی نـــــــــــیستی بودنت را قدر میدانم
چند وقت است برایت مینویسم و تو میخوانی و گاهی تو مینویسی و من میخوانم . . . 'دوست مــــــــــجازی من . . . این روزها درد دلهایمان را به زبان نمی آوریم ، تایپ میکنیم ! ! ! مانده ام اگر این دنیای م نظرات شما **چند وقت است برایت مینویسم و تو میخوانی و گاهی تو مینویسی و من میخوانم . . . 'دوست مــــــــــجازی من . . . این روزها درد دلهایمان را به زبان نمی آوریم ، تایپ میکنیم ! ! ! مانده ام اگر این دنیای مجازی نبود ، روی دیوار احساس چه کسی مینوشتیم ؟ ! نامت زیباست اما افسوس مجازی هستی . . . پشت هر یک از این نوشته ها یک نفرنشسته است . . . میخواند ، فکر میکند ، گاهی هم گریه می کند ، یا می خندد . . . برای چند دقیقه هم کـ باشه از دنیای واقعی مرخصی میگیری و می شینی برای دل خودت... گاهی هم شب و روز میچرخی در این دنیای رمز دار ! ولی میدانم قدر تمام لبخندهایت تنها هستی ! *اگر همدمی بود که مجازی نمیشدی ! ! !* 'دوست مــــــــــجازی من . . . گاهی آنقدر بیخود میشویم بین یک دنیا دروغ و اعتقاد ،کـــ فراموش میکنیم خودمان را ! اما مــیخوام بدونـی کـ "تو" فرامــوش شدنی نـــــــــــیستی بودنت را قدر میدانم
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار! بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت..... داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوان نظرات شما **وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار! بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت..... داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
از آدمها بت نسازید.. این خیانت است هم به خودتان هم به خودشان. خدایی میشوند که خدایی نمیدانند. و شما در اخر میشوید،سرتا پا کافر خدای خود ساخته..
از آدمها بت نسازید.. این خیانت است هم به خودتان هم به خودشان. خدایی میشوند که خدایی نمیدانند. و شما در اخر میشوید،سرتا پا کافر خدای خود ساخته.. نظرات شما **خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3). او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر که در قیافه معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت معلم باقی ماند. به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم*های برق زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟ معلم خوشحال بنظر می رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد "4"!!! خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" دیدی زود قضاوت کردی?:)))))))))))))))
خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! نظرات شما **خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3). او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر که در قیافه معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت معلم باقی ماند. به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم*های برق زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟ معلم خوشحال بنظر می رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد "4"!!! خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" دیدی زود قضاوت کردی?:)))))))))))))))
اگر کسی توراباتمام مهربانیــــت دوست نداشت دلگیر مباش ، که نه تو گناه کاری نه او آنگاه که مهــــــر می ورزی ، مــهربانیت تو را " زیـــبا ترین معــصــــوم دنیا " می کند پس خود را گناهکار مبین ! من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنهـــا یکی سپاسش گفتـــــــــــــ ! من خــــــــدایی می شناسمـــــــ ابر رحمتش به زمین و زمان باریده یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفـــر ! پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند , از تـــــو برای مهربانیت قدر دانی می کنند ... پس از ناسپاسیشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش... که با مــهــربــانــی روح تـــو آرام مــی گــیـــرد تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری "خـــوبــــی" دلیل جاودانگی تو خواهد شد پس به راهت ادامه بده . . .
اگر کسی توراباتمام مهربانیــــت دوست نداشت دلگیر مباش ، که نه تو گناه کاری نه او آنگاه که مهــــــر می ورزی ، مــهربانیت تو را " زیـــبا ترین معــصــــوم دنیا " می کند پس خو نظرات شما **اگر کسی توراباتمام مهربانیــــت دوست نداشت دلگیر مباش ، که نه تو گناه کاری نه او آنگاه که مهــــــر می ورزی ، مــهربانیت تو را " زیـــبا ترین معــصــــوم دنیا " می کند پس خود را گناهکار مبین ! من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنهـــا یکی سپاسش گفتـــــــــــــ ! من خــــــــدایی می شناسمـــــــ ابر رحمتش به زمین و زمان باریده یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفـــر ! پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند , از تـــــو برای مهربانیت قدر دانی می کنند ... پس از ناسپاسیشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش... که با مــهــربــانــی روح تـــو آرام مــی گــیـــرد تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری "خـــوبــــی" دلیل جاودانگی تو خواهد شد پس به راهت ادامه بده . . .
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...! وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم... ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد... بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد... هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد. بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...! وقت نظرات شما **مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...! وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم... ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد... بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد... هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد. بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... .
آدمهایی که ما را ترک می کنند سه دسته اند یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما . گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمی توانند.گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند. خطر ناکترین گروه سومیها هستند . چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ، که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمم ... چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟ روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم.
آدمهایی که ما را ترک می کنند سه دسته اند یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما . گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنه نظرات شما **آدمهایی که ما را ترک می کنند سه دسته اند یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما . گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمی توانند.گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند. خطر ناکترین گروه سومیها هستند . چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ، که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمم ... چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟ روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم.
در يک دزدی بانک در، گانک ژوی چين دزد فرياد کشيد: این یک دزدی مسلحانه است ،همه روی زمین دراز بکشند . پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد، همه در بانک به آرامی روی زمين دراز کشيدند. اين «شيوه تغيير تفکر» نام دارد، تغيير شيوه معمولی فکر کردن. هنگاميکه دزدان بانک به خانه رسيدند، جوانی که (مدرک ليسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پيرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت « برادر بزرگتر، بيا تا بشماريم چقدر بدست آورده ايم» دزد پيرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اينهمه پول شمردن زمان بسيار زيادی خواهد برد. امشب تلويزيون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزديده ايم» اين را میگويند: «تجربه» به یاد داشته باشید اينروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشيده میشود.! پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،مدير بانک به رييس خودش گفت، فوری به پليس خبر بدهيد. اما رييس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما هم 10 ميليون از بانک برای خودمان برداريم و به آن 70 ميليون ميليون که از بانک ناپديد کرده بوديم بيافزاييم» اينرا میگويند «با موج شنا کردن» ،پرده پوشی به وضعيت غيرقابل باوری به نفع خودت.! رييس کل می گويد: «بسيار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»اينرا میگويند «کشتن کسالت» به یاد داشته باشید شادی شخصی از انجام وظيفه مهمتر می شود. روز بعد، تلويزيون اعلام ميکند 100 ميليون دلار از بانک دزديده شده است. دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 ميليون بيشتر بدست آورند. دزدان بسيار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتيم و تنها 20 ميليون گيرمان آمد. اما روسای بانک 80 ميليون را در يک بش کن زدن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اينکه دزد بشود.» اينرا میگويند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد» رييس بانک با خوشحالی میخنديد زيرا او ضرر خودش در سهام را با دزدی پوشش داده بود.اينرا میگويند؛ «موقعيت شناسی» و جسارت را به خطر ترجيح دادن. در اينجا کداميک دزد راستين هستند؟:-)
در يک دزدی بانک در، گانک ژوی چين دزد فرياد کشيد: این یک دزدی مسلحانه است ،همه روی زمین دراز بکشند . پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد، همه در بانک به آرامی روی زمين دراز کشيدند. اين «شيوه تغيي نظرات شما **در يک دزدی بانک در، گانک ژوی چين دزد فرياد کشيد: این یک دزدی مسلحانه است ،همه روی زمین دراز بکشند . پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد، همه در بانک به آرامی روی زمين دراز کشيدند. اين «شيوه تغيير تفکر» نام دارد، تغيير شيوه معمولی فکر کردن. هنگاميکه دزدان بانک به خانه رسيدند، جوانی که (مدرک ليسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پيرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت « برادر بزرگتر، بيا تا بشماريم چقدر بدست آورده ايم» دزد پيرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اينهمه پول شمردن زمان بسيار زيادی خواهد برد. امشب تلويزيون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزديده ايم» اين را میگويند: «تجربه» به یاد داشته باشید اينروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشيده میشود.! پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،مدير بانک به رييس خودش گفت، فوری به پليس خبر بدهيد. اما رييس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما هم 10 ميليون از بانک برای خودمان برداريم و به آن 70 ميليون ميليون که از بانک ناپديد کرده بوديم بيافزاييم» اينرا میگويند «با موج شنا کردن» ،پرده پوشی به وضعيت غيرقابل باوری به نفع خودت.! رييس کل می گويد: «بسيار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»اينرا میگويند «کشتن کسالت» به یاد داشته باشید شادی شخصی از انجام وظيفه مهمتر می شود. روز بعد، تلويزيون اعلام ميکند 100 ميليون دلار از بانک دزديده شده است. دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 ميليون بيشتر بدست آورند. دزدان بسيار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتيم و تنها 20 ميليون گيرمان آمد. اما روسای بانک 80 ميليون را در يک بش کن زدن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اينکه دزد بشود.» اينرا میگويند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد» رييس بانک با خوشحالی میخنديد زيرا او ضرر خودش در سهام را با دزدی پوشش داده بود.اينرا میگويند؛ «موقعيت شناسی» و جسارت را به خطر ترجيح دادن. در اينجا کداميک دزد راستين هستند؟:-)
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید. صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است. برگرفته از كتاب: باترا، پرومودا؛ رمز و راز زندگی بهتر
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همی نظرات شما **در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید. صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است. برگرفته از كتاب: باترا، پرومودا؛ رمز و راز زندگی بهتر
با هم شدیم تا دلمان تنهایی نگیرد نمی دانم تو دست دل مرا گرفتی یا من دست دل تو را/ چشمانمان را بستیم تا پرواز کنیم/ صدایی آرام می گفت مگر با چشم بسته هم می شود پرواز کرد؟ من و تو عاشق پرواز بودیم تو به من گفتی احساسم دیگر تاب ماندن ندارد/ من هم دلم از این احساس سوخته بود نمی دانم من مبتدی بودم؟ یا دلم هنوز در قفس بود. نمی دانم عقل مرا بهانه کرد یا من عقل را بهانه کردم اما می دانم سر هر دومان را با پنبه برید حال احساس من سر ندارد تو را نمی دانم؟ هنوز چشمانم را که می بندم صدای تو به گوشم می رسد که گریه می کردی هنوز دارم فکر می کنم چقدر طول می کشد تا یک احساس را فراموش کنیم؟ امروز فهمیدم زمانی که اشک ها دیگر روان نشوند ولی چه کسی می تواند جلوی اشک ها را از سرازیر شدن بگیرد؟ مخصوصا که تو این داغ شدن را دوست داری تو بگو من در این وانفسا چه کنم؟ احساس من در کنار توست ولی سر احساس من هنوز در قفس است1392/09/09 (منبع: ی غریبه آشنا/ دلنوشته ای در پاسخ به دلنوشته "اشکهای بازیگوش...."):))))
با هم شدیم تا دلمان تنهایی نگیرد نمی دانم تو دست دل مرا گرفتی یا من دست دل تو را/ چشمانمان را بستیم تا پرواز کنیم/ صدایی آرام می گفت مگر با چشم بسته هم می شود پرواز کرد؟ من و تو عاشق پرواز بودیم نظرات شما **با هم شدیم تا دلمان تنهایی نگیرد نمی دانم تو دست دل مرا گرفتی یا من دست دل تو را/ چشمانمان را بستیم تا پرواز کنیم/ صدایی آرام می گفت مگر با چشم بسته هم می شود پرواز کرد؟ من و تو عاشق پرواز بودیم تو به من گفتی احساسم دیگر تاب ماندن ندارد/ من هم دلم از این احساس سوخته بود نمی دانم من مبتدی بودم؟ یا دلم هنوز در قفس بود. نمی دانم عقل مرا بهانه کرد یا من عقل را بهانه کردم اما می دانم سر هر دومان را با پنبه برید حال احساس من سر ندارد تو را نمی دانم؟ هنوز چشمانم را که می بندم صدای تو به گوشم می رسد که گریه می کردی هنوز دارم فکر می کنم چقدر طول می کشد تا یک احساس را فراموش کنیم؟ امروز فهمیدم زمانی که اشک ها دیگر روان نشوند ولی چه کسی می تواند جلوی اشک ها را از سرازیر شدن بگیرد؟ مخصوصا که تو این داغ شدن را دوست داری تو بگو من در این وانفسا چه کنم؟ احساس من در کنار توست ولی سر احساس من هنوز در قفس است1392/09/09 (منبع: ی غریبه آشنا/ دلنوشته ای در پاسخ به دلنوشته "اشکهای بازیگوش...."):))))
سكوتم را نمي شكنم هرگز... سكوتم با ارزش است، حرمت دارد، بوي انسانيت مي دهد... دوستش دارم اين سكوت پيچيده ي تنهايي هاي شبانه ام را... اگر قلمي بر دستم است رقص كنان بر روي صفحه سفيد خطوطي را مينگارم .. بدان بي اختيار است ... احساسم شورش كرده است.. ديگر ناي مقاومت ندارم .. مجبورم كمي نرم شوم .. تا توانم كمي نفس كشم... نفسم داغ است .. داغيش بسيار سوزان است.... چشمانم سرخ گشته همچون كسي كه سيلي بر پيكره جانش زده باشد... آري سكوتم را نمي شكنم تا نشوم من دگر آزار دهنده تو... سكوتم را نمي شكنم تا نشوم خسته كننده تو... سكوتم را نمي شكنم تا نگويند: آري وا داده است .. شل گشته است .. بي اختيار شده است اين وجود احساسيش.... نفسم را به بيرون باز دم ميكنم... تا گرميش بر پبكره جانش حس شود... تا بداند من هنوز هستم ... هنوز نفسم مي ايد و مي رود.. آن هم با بهانه اي... (منبع: آقای حمید نظری عضو سایت مرجع متخصصین)
سكوتم را نمي شكنم هرگز... سكوتم با ارزش است، حرمت دارد، بوي انسانيت مي دهد... دوستش دارم اين سكوت پيچيده ي تنهايي هاي شبانه ام را... اگر قلمي بر دستم است رقص كنان بر روي صفحه سفيد خطوطي را مينگار نظرات شما **سكوتم را نمي شكنم هرگز... سكوتم با ارزش است، حرمت دارد، بوي انسانيت مي دهد... دوستش دارم اين سكوت پيچيده ي تنهايي هاي شبانه ام را... اگر قلمي بر دستم است رقص كنان بر روي صفحه سفيد خطوطي را مينگارم .. بدان بي اختيار است ... احساسم شورش كرده است.. ديگر ناي مقاومت ندارم .. مجبورم كمي نرم شوم .. تا توانم كمي نفس كشم... نفسم داغ است .. داغيش بسيار سوزان است.... چشمانم سرخ گشته همچون كسي كه سيلي بر پيكره جانش زده باشد... آري سكوتم را نمي شكنم تا نشوم من دگر آزار دهنده تو... سكوتم را نمي شكنم تا نشوم خسته كننده تو... سكوتم را نمي شكنم تا نگويند: آري وا داده است .. شل گشته است .. بي اختيار شده است اين وجود احساسيش.... نفسم را به بيرون باز دم ميكنم... تا گرميش بر پبكره جانش حس شود... تا بداند من هنوز هستم ... هنوز نفسم مي ايد و مي رود.. آن هم با بهانه اي... (منبع: آقای حمید نظری عضو سایت مرجع متخصصین)
وقتي كه گفتي دوستت دارم .. گفتم بي بهانه است... وقتي گفتي نمي خواهمت .... فهميده ام با بهانه است... امشبم با دلم تنهايم ... اشكانم بي اختيار مي آيد ... تقصير خودشان است ... چرا بدون اجازه از عقل خودشان را از گوشه بلورين چشمم بر روي گونه هايم غلت ميخورند .. انگار بازيشان گرفته .. اين اشكاي بازيگوشم... بازيشان گرفته ... بازي كه دلم را طوفاني ساخته.. اينقدر بياييد تا خسته شويد... هرگز پاكتان نخواهم كرد ... ميگذارم تا گونه هايم را گرم كنيد .. اين داغ را دوست دارم... داغ دوريست .. داغ فراغ است .... داغ دوست داشتن كسي است كه با بهانه است مي خواهدت .. آري تو خوب ميداني چه ميگويم يك دوست داشتن با بهانه .. با شرط ... بدان كه دل بهانه نميخواهد .. تو دروغ ميگفتي پس .. تو خودت چرتكه مياندازي .. با عقلت به جنگ احساسم آمدي ... احساسي كه بند بند وجودم متصل و متوقف بر آن است... حال آرام گشتي ... او را از دريچه عقل نگريستي .. خيال راحت گشت ... دير زمانيست كه دير مي فهميم كه شكستن و رها كردن ...... مساويست با مرگ يك شه پركي كه به سختي بال زخميش را كه در ناملايمات طوفان گذشته ترميمش كرده بود.. و حال طوفاني بس بزرگتر او را هدف گرفته است .... آرزويش اين بود كه به ساحل برسد ... اما... امشب شه پرك قصه ما نا و توان بر خواستن ندارد .. چون تنهاي تنها است... مي ماند در كلبه تنهايي خويش ... مي سوزد و مي سازد .... (منبع: حمید نظری، عضو سایت مرجع متخصصین)
وقتي كه گفتي دوستت دارم .. گفتم بي بهانه است... وقتي گفتي نمي خواهمت .... فهميده ام با بهانه است... امشبم با دلم تنهايم ... اشكانم بي اختيار مي آيد ... تقصير خودشان است ... چرا بدون اجازه از عقل خ نظرات شما **وقتي كه گفتي دوستت دارم .. گفتم بي بهانه است... وقتي گفتي نمي خواهمت .... فهميده ام با بهانه است... امشبم با دلم تنهايم ... اشكانم بي اختيار مي آيد ... تقصير خودشان است ... چرا بدون اجازه از عقل خودشان را از گوشه بلورين چشمم بر روي گونه هايم غلت ميخورند .. انگار بازيشان گرفته .. اين اشكاي بازيگوشم... بازيشان گرفته ... بازي كه دلم را طوفاني ساخته.. اينقدر بياييد تا خسته شويد... هرگز پاكتان نخواهم كرد ... ميگذارم تا گونه هايم را گرم كنيد .. اين داغ را دوست دارم... داغ دوريست .. داغ فراغ است .... داغ دوست داشتن كسي است كه با بهانه است مي خواهدت .. آري تو خوب ميداني چه ميگويم يك دوست داشتن با بهانه .. با شرط ... بدان كه دل بهانه نميخواهد .. تو دروغ ميگفتي پس .. تو خودت چرتكه مياندازي .. با عقلت به جنگ احساسم آمدي ... احساسي كه بند بند وجودم متصل و متوقف بر آن است... حال آرام گشتي ... او را از دريچه عقل نگريستي .. خيال راحت گشت ... دير زمانيست كه دير مي فهميم كه شكستن و رها كردن ...... مساويست با مرگ يك شه پركي كه به سختي بال زخميش را كه در ناملايمات طوفان گذشته ترميمش كرده بود.. و حال طوفاني بس بزرگتر او را هدف گرفته است .... آرزويش اين بود كه به ساحل برسد ... اما... امشب شه پرك قصه ما نا و توان بر خواستن ندارد .. چون تنهاي تنها است... مي ماند در كلبه تنهايي خويش ... مي سوزد و مي سازد .... (منبع: حمید نظری، عضو سایت مرجع متخصصین)
از آدمها بگذر بانو !! از آدمها بگذر!. دلت را گندهتر کن . ناراحت این نباش که چرا جادهی رفاقت با تو همیشه یکطرفه است ؛ مهم نیست اگر همیشه یکطرفهای ! بـــانــو چشمانت را ببند! فکر کن؛ روی صندلی ِچرخ دار به دنیا آمده ای این شهر! زنی را که روی پای خودش راه می رود دوست ندارد.شاد باش که چیزی کم نگذاشتهای و بدهکار خودت ، رفاقتت و خدایت نیستی !
از آدمها بگذر بانو !! از آدمها بگذر!. دلت را گندهتر کن . ناراحت این نباش که چرا جادهی رفاقت با تو همیشه یکطرفه است ؛ مهم نیست اگر همیشه یکطرفهای ! بـــانــو چشمانت را ببند! فکر کن؛ نظرات شما **از آدمها بگذر بانو !! از آدمها بگذر!. دلت را گندهتر کن . ناراحت این نباش که چرا جادهی رفاقت با تو همیشه یکطرفه است ؛ مهم نیست اگر همیشه یکطرفهای ! بـــانــو چشمانت را ببند! فکر کن؛ روی صندلی ِچرخ دار به دنیا آمده ای این شهر! زنی را که روی پای خودش راه می رود دوست ندارد.شاد باش که چیزی کم نگذاشتهای و بدهکار خودت ، رفاقتت و خدایت نیستی !
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم. چند روز بعدش به من گفت: «کتابت رو خوندی؟» گفتم: «نه،» وقتی ازم پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج.
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه ب نظرات شما **یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم. چند روز بعدش به من گفت: «کتابت رو خوندی؟» گفتم: «نه،» وقتی ازم پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج.
پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟ درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد: اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج خاصيت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي ! خاصيت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد. صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود(و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي. صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است. صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمين خاصيت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني
پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟ درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد نظرات شما **پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟ درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد: اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج خاصيت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي ! خاصيت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد. صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود(و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي. صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است. صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمين خاصيت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني
با کفش های کوچک پاره ات دنبال ماشین های مدل بالا که می دوی دلم مثل صورت آفتاب خورده ات می سوزد کاش می شد غمت را میخریدم نه گل های رنگی ات را...
با کفش های کوچک پاره ات دنبال ماشین های مدل بالا که می دوی دلم مثل صورت آفتاب خورده ات می سوزد کاش می شد غمت را میخریدم نه گل های رنگی ات را... نظرات شما **به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست. یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش. و بالاخره خواهی فهمید که : همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست. یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست. قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست. مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست. و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست. یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه. به یکجایی نظرات شما **به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست. یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش. و بالاخره خواهی فهمید که : همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست. یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست. قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست. مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست. و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
میخواهم بگویم... فقر همه جا سر میکشد... فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست... فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست... فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند... فقر،تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد می کند... فقر، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند... فقر، پوست موزی است که از پنچره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود... فقر همه جا سر میکشد... فقر،شب را " بی غذا " سر کردن نیست. فقر، روز را " بی اندیشه "سر کردن است! (دکتر علی شریعتی )
میخواهم بگویم... فقر همه جا سر میکشد... فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست... فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست... فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای نظرات شما **میخواهم بگویم... فقر همه جا سر میکشد... فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست... فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست... فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند... فقر،تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد می کند... فقر، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند... فقر، پوست موزی است که از پنچره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود... فقر همه جا سر میکشد... فقر،شب را " بی غذا " سر کردن نیست. فقر، روز را " بی اندیشه "سر کردن است! (دکتر علی شریعتی )