نام : اسماعیل
نام خانوادگی :
عروجی
موقعیت : عروجی
مهارت های تخصصی : آزمایشگاه کنترل کیفیت - طرح نویسی صنایع غذایی و صنایع مربوط
دعوت به دوستی
شماره تماس : **** *** ****
ایمیل : ***********@*****.***
روز اول که دل من به تمناي تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکي از شاخه فرو ريخت مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشک در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد که دگر از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه کشيدم ، نگسستم نرميدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کني ديگر از آن کوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم فريدون مشيری
روز اول که دل من به تمناي تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم نظرات شما **روز اول که دل من به تمناي تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکي از شاخه فرو ريخت مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشک در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد که دگر از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه کشيدم ، نگسستم نرميدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کني ديگر از آن کوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم فريدون مشيری
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه که بودم در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر کن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر کن آب آيينه عشق گذران است ، تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا که دلت با دگران است ، تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم فریدون مشیری
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه که بودم در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد نظرات شما **بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه که بودم در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر کن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر کن آب آيينه عشق گذران است ، تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا که دلت با دگران است ، تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم فریدون مشیری
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟ سهراب سپهري
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد نظرات شما **آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟ سهراب سپهري
پيرمرد قصهگو : و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می خواهم تيزبين باشم." كركس جواب داد: "بينايی من مال تو." انسان گفت: "می خواهم قوی دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می خواهم اسرار زمين را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقی انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها می داند و قادر است كارهای زيادی انجام دهد. من می ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جای اندوه و ترس نيست." اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسی را يارای پر كردن آن نيست. اين همان چيزی است كه او را غمگين می كند و مجبورش می كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی هستی می گويد: من تمام شدهام و ديگر چيزی ندارم پيشكش كنم!"
پيرمرد قصهگو : و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می خواهم تيزبين باشم نظرات شما **پيرمرد قصهگو : و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می خواهم تيزبين باشم." كركس جواب داد: "بينايی من مال تو." انسان گفت: "می خواهم قوی دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می خواهم اسرار زمين را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقی انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها می داند و قادر است كارهای زيادی انجام دهد. من می ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جای اندوه و ترس نيست." اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسی را يارای پر كردن آن نيست. اين همان چيزی است كه او را غمگين می كند و مجبورش می كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی هستی می گويد: من تمام شدهام و ديگر چيزی ندارم پيشكش كنم!"
درخت گفت : منتظرت میمانم ! برگ گفت : تا بهار خداحافظ ! بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود …
درخت گفت : منتظرت میمانم ! برگ گفت : تا بهار خداحافظ ! بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود … نظرات شما **قدر این خاطره را دریابیم شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم
قدر این خاطره را دریابیم شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آو نظرات شما **قدر این خاطره را دریابیم شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم
یاد من باشد از فردا صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا آب زمین مهربان باشم با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت خانه ی دل بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگرتار کدورت از دل مشت را باز کنم تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش نگردد فردا زندگی شیرین است زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم در دل لحظه را در یابم من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم یاد من باشد فردا حتما به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در چشم بر کوچه بدوزم با شوق تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست یاد من باشد فردا حتما باور این را بکنم که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا و بدانم که شبی خواهم رفت و شبی هست که نیست پس از آن فردایی یاد من باشد باز اگر فردا غفلت کردم آخرین لحظه ی از فردا شب ، من به خود باز بگویم این را مهربان باشم با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت......
یاد من باشد از فردا صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا آب زمین مهربان باشم با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت خانه ی دل بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگرتار کدورت از دل مشت نظرات شما **یاد من باشد از فردا صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا آب زمین مهربان باشم با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت خانه ی دل بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت بزدایم دیگرتار کدورت از دل مشت را باز کنم تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش نگردد فردا زندگی شیرین است زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم در دل لحظه را در یابم من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم یاد من باشد فردا حتما به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در چشم بر کوچه بدوزم با شوق تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست یاد من باشد فردا حتما باور این را بکنم که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا و بدانم که شبی خواهم رفت و شبی هست که نیست پس از آن فردایی یاد من باشد باز اگر فردا غفلت کردم آخرین لحظه ی از فردا شب ، من به خود باز بگویم این را مهربان باشم با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت......
با اجازه محیط زیست دریا، دریا دکل میکاریم ماهیها به جهنم! کندوها پر از قیر شدهاند زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند چه سعادتی! داریوش به پارس مینازید ما به پارس جنوبی! صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم!
با اجازه محیط زیست دریا، دریا دکل میکاریم ماهیها به جهنم! کندوها پر از قیر شدهاند زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند چه سعادتی! داریوش به پارس مینازید ما به پ نظرات شما **نخست ثانیهها کمی بعد دقیقهها ساعتها روزها .. به خودت که میآیی میبینی سالهاست درد میکشی وُ چیزی حس نمیکنی
نخست ثانیهها کمی بعد دقیقهها ساعتها روزها .. به خودت که میآیی میبینی سالهاست درد میکشی وُ چیزی حس نمیکنی نظرات شما **"من شهر رشت و منظر گیلانم آرزوست آن کوچه های تنگ خمیرانم آرزوست آن دختران پاک دهاتی که جای جین پوشیده اند چین چین تنبانم آرزوست بازار شور ماهی و زیتون و باقلا آن صحن پرگُل پیله میدانم آرزوست مرغ سیاه بی نفس نازک و لطیف یعنی به شهر رشت، بادمجانم آرزوست از هرچه "تیک کر" و "ها آریو" دلم گرفت گاهی بجاش تی جان قربانم آرزوست همبرگر و "فرنچ فرایز" بس که خورده ام یک روز گوش ترش و فسنجانم آرزوست با "واکر" و "بروکز" و "پیگات" گشته هم نشین مَشتی جواد و کبل سلیمانم آرزوست پل عراق و پشت بادی الله و سنگ پل دانشسرای و ساغریسازانم آرزوست فرقی میان شهر و ده اینجا ندیده ام آسید شریف و سنگ و لاکانم آرزوست از بهر شب چره عوض "چیپس" و "لیکوریش" آب کونوس درون نقلدانم آرزوست "میراکل" و "ای اند پی" و "فودمارت" خوشگلند بهر خرید، رفتن میدانم آرزوست از "تی باگ اورنج" و "اَپل جوس" خسته ام یک استکان ز چائی لاجانم آرزوست دلخسته از تمدّن شهری این دیار سر دادن به کوی و بیابانم آرزوست در هر کجا مواجه با کمپیوتری من ارتباط شخصی انسانم آرزوست هر دم یکی گزارش مالیست روی میز خشکند جمله "نم نم بارانم" آرزوست یاران اسیر سلسله گشتند ای دریغ من حرکتی ز سلسله جنبانم آرزوست "
"من شهر رشت و منظر گیلانم آرزوست آن کوچه های تنگ خمیرانم آرزوست آن دختران پاک دهاتی که جای جین پوشیده اند چین چین تنبانم آرزوست بازار شور ماهی و زیتون و باقلا آن صحن پرگُل پیله میدانم آرزوس نظرات شما **"من شهر رشت و منظر گیلانم آرزوست آن کوچه های تنگ خمیرانم آرزوست آن دختران پاک دهاتی که جای جین پوشیده اند چین چین تنبانم آرزوست بازار شور ماهی و زیتون و باقلا آن صحن پرگُل پیله میدانم آرزوست مرغ سیاه بی نفس نازک و لطیف یعنی به شهر رشت، بادمجانم آرزوست از هرچه "تیک کر" و "ها آریو" دلم گرفت گاهی بجاش تی جان قربانم آرزوست همبرگر و "فرنچ فرایز" بس که خورده ام یک روز گوش ترش و فسنجانم آرزوست با "واکر" و "بروکز" و "پیگات" گشته هم نشین مَشتی جواد و کبل سلیمانم آرزوست پل عراق و پشت بادی الله و سنگ پل دانشسرای و ساغریسازانم آرزوست فرقی میان شهر و ده اینجا ندیده ام آسید شریف و سنگ و لاکانم آرزوست از بهر شب چره عوض "چیپس" و "لیکوریش" آب کونوس درون نقلدانم آرزوست "میراکل" و "ای اند پی" و "فودمارت" خوشگلند بهر خرید، رفتن میدانم آرزوست از "تی باگ اورنج" و "اَپل جوس" خسته ام یک استکان ز چائی لاجانم آرزوست دلخسته از تمدّن شهری این دیار سر دادن به کوی و بیابانم آرزوست در هر کجا مواجه با کمپیوتری من ارتباط شخصی انسانم آرزوست هر دم یکی گزارش مالیست روی میز خشکند جمله "نم نم بارانم" آرزوست یاران اسیر سلسله گشتند ای دریغ من حرکتی ز سلسله جنبانم آرزوست "
در حضور خارها هم میتوان یک یاس بود در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه ها ی مات یک متروکه را الماس بود دست در دست پرنده،بال در بال نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
در حضور خارها هم میتوان یک یاس بود در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود می شود حتی برای دیدن پروانه ها شیشه ها ی مات یک متروکه را الماس بود دست در دست پرنده،بال در بال نسیم ساقه های هرز ای نظرات شما **کاش بعضی ها بدونن “مخاطب خاص” شدنشون نتیجه احساسات “خاص” طرف مقابلشونه نه ویژگی های فردیشون ! --
کاش بعضی ها بدونن “مخاطب خاص” شدنشون نتیجه احساسات “خاص” طرف مقابلشونه نه ویژگی های فردیشون ! -- نظرات شما **با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش نفرين ها و آفرين ها بي ثمر است دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستي اي پناهگاه ابدي تو مي تواني جانشين همه بي پناهي ها شوي دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر نميتواني خدمت کني ..برو تا لااقل خيانت نکني . . . بمان تا کاري کني ...کاري نکن بماني دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * در دشمني دورنگي نيست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بي ريا بودند. دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خوشبختي ما در سه جمله است تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بد ديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * آنجا كه چشمان مشتاقي براي انساني اشك مي ريزد، زندگي به رنج كشيدنش مي ارزد. دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مگر نمي داني بزرگ ترين دشمن آدمي فهم اوست؟ پس تا مي تواني خر باش تا خوش باشي. . براي خوشبخت بودن ، به هيچ چيز نياز نيست جز به نفهميدن ! دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خدايا تقدير مرا خير بنويس آنگونه که آنچه را تو دير مي خواهي من زود نخواهم و آنچه را تو زود مي خواهي من دير نخواهم دکتر شريعتي
با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش نفرين ها و آفرين ها بي ثمر است دکت نظرات شما **با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش نفرين ها و آفرين ها بي ثمر است دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستي اي پناهگاه ابدي تو مي تواني جانشين همه بي پناهي ها شوي دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اگر نميتواني خدمت کني ..برو تا لااقل خيانت نکني . . . بمان تا کاري کني ...کاري نکن بماني دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * در دشمني دورنگي نيست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بي ريا بودند. دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خوشبختي ما در سه جمله است تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بد ديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * آنجا كه چشمان مشتاقي براي انساني اشك مي ريزد، زندگي به رنج كشيدنش مي ارزد. دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مگر نمي داني بزرگ ترين دشمن آدمي فهم اوست؟ پس تا مي تواني خر باش تا خوش باشي. . براي خوشبخت بودن ، به هيچ چيز نياز نيست جز به نفهميدن ! دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است دکتر شريعتي * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خدايا تقدير مرا خير بنويس آنگونه که آنچه را تو دير مي خواهي من زود نخواهم و آنچه را تو زود مي خواهي من دير نخواهم دکتر شريعتي
در روزگار جهل ، شعور جرم است ... آنان که میفهمند عذاب میکشند...وآنانکه نمی فهمند عذاب میدهند.... آزارم میدهد ، دیدن آن منظره ایکه مادری کودکش را سیلی میزند ولی کودک باز هم دامانش را رها نمیکند ، کجاست آن قاضی تا حکم کند که مادر منبع محبت است یا کودک ؟!!...
در روزگار جهل ، شعور جرم است ... آنان که میفهمند عذاب میکشند...وآنانکه نمی فهمند عذاب میدهند.... آزارم میدهد ، دیدن آن منظره ایکه مادری کودکش را سیلی میزند ولی کودک باز هم دامانش را رها نمیکند ، کجاس نظرات شما **